طاهای باباطاهای بابا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

ورووجک مامانی

سرما خوردی

دوباره سلام امروز 9/8/91 شما کلی سرما خوردی صبح گذاشتمت رو کولم و مثل یه مادر زحمت کش بردمت اول مرکز بهداشت که چه اشتباه بزرگی بود بعد از کلی دعوا کردن با مسئول اونجا و کلی حرص خوردن بردمت صارم تا ساعت 11 تو بغلم بودی بماند تازه اومدم بابات میگه چرا بهمن نبردیش اومد و گفت باید ببریمش پیش دکتر خودش و تورو با خودش برد مامان بمیره برات که موش آزمایشگاهی شدی فدات شم در هر صورت الان بهتری ...
4 فروردين 1392

عکسای قشنگ تو

سلام شازده ی من میخوام بهت بگم که صبحا به عشق وجودت از خواب بلند میشم می خوام بدونی که خیلی بهت وابسته شدم البته تو هم همینطوری بدون من نمیخوابی منم عاشق با تو بودنم مامانی عزیزم منو ببخش چند روزه نتونستم بیام و عکسای قشنگتو بزارم چراشو بیخیال شو ههههههههه عاشقتم بزار چند تا دیگه هم بندازم جیییییییییییییییییییییگر اینم لباست که تازه پوشیدی و زودی گل بارونش کردی اینم یه زیر دکمه دار گوگولی که میخوام برات یادگاری نگه دارم   ...
4 فروردين 1392

زیارت قم

سلام  طلا پسرم ببخش منو خیلی وقته به وبلاگت سر نزدم مامانی ما از مشهد که اومدیم رفتیم قم منو شما و بابا محسن با مامان بحجت و بابا بهرام (مامان و بابای بابا محسن) کلی حال کردیم رفتیم ضریح آقا امام حسینم دیدیم خخخخخخخخخخخیلی قشنگ بود بابا شمارم برد زیارت ایشالله با هم بریم کربلا این قدر من گریه کردم که تا خود تهران سرم درد میکرد شما هم که مثل همیشه آقا بودی دوست دارم عزیزم اینم ضرح آقا امام حسین ...
4 فروردين 1392

لباسام کوشولو شده

مامانی چقدر این روزا تند تند میگذره نمیدونم چرا یه چند روزه حال ندارم اصلا حوصله هیچ کاری رو ندارم بد عنق شدم بیچاره بابایی کلی منو برده بیرون و برام خرید کرده راستش خیلی تپل شدم ناراحتم آخه لاغر نمیشم هیچیم نمیخورما اما نمیدونم چرا ؟ تمام پالتو زمستونیامو در اوردم اما دریغ از یکیش همشون یه چند سایزی تنگ بود بابا هم منو بردو برام یه پالتو خرید اما از خودت بگم الان که داشتم وبلاگتو آپ میکردم دیدیم خالی از لطف نیست یه سری از عکسای کوچمولوییتو بزارم مامی دورت بگرده قربونت برم که خوابیدنتم مثل باباته اینجا مشهده   قربون پستونک خوردنت ...
4 فروردين 1392

خدارو دوست دارم

سلام طاهای بی همتای مامان خدارو شاکرم از این که به من توانایی خلق کردن بخشید مامانم عاشقم میدونی عاشق ٣ چیز اول خدا . چون ٢ موجود عزیز به من بخشید اول پدرتو و دوم تورو دوست دارم مامانی قشنگم   ...
4 فروردين 1392

خاطرات زایمان

سلام شازده سلام تخم مرغ عسلی مامان سلام عشق خالص خوب الان که دارم مینویسم شما ٤ روزه ای باورم نمیشه این گار همین دیروز بود بیخیال میخوام برات بگم چی شد   استرس داشتم در حد تیم ملی نمیدونم چرا اما کلی گریم میومد با بابا اومدیم خونه مامانم خالم اینا هم اونجا بودن اما من تو دلم آشوبی بود خلاصه که یه شام سبک خوردم بابا گفت میخوای همین جا بمونیم اما گفتم نه آخه خونه راحت ترم شب رفتیم خونه و خورده کاریارو کردم تا صبح همش ١٠ دقیقه ام نخوابیدم ساعت شد ٥  پا شدم دیگه قلبم بوووم بوووم میزد آرایش کردم یه خط چشم زد آب زدم با ریمل و یه کم کرم پودر خلاصه ٥.٥ راه افتادیم همه اومدن مامانم بابام و مادر شوهرم رفتیم بیمارستان ...
4 فروردين 1392

کهیر بارداری من

سلام به وروجک تو دلی مامان میدونی نینی نازم چند روز دیگه میای بغلم دلم برات تنگ شده کلی میدونی از احوالات مامانی باید بگم بد کهیر زدم من به جفتم حساسیت دادم و کلی کهیر رو پاهام و دستام زدم و کل شیمکم و شبا تا صبح میخارن اونم چه خارشی این قدر میخارونم که نفسم دیگه بالا نمیاد رفتم دکتر گفتن هیچ کاریش نمیشه کرد اشال ند اره اشال نداره از احوال باباییی اونم کلی نگران منه و کلی غصه میخوره اما تورو خیلی دوست د اره ما تمام کارارو کردیم و منتظر شما هستیم کوشولوی من بیمارستانم رفتم و کلی سوال کردم وکارامونو کردیم ایشالله که شما  سالم بیای تو بغل مامان وبابا دکتر گفت 22 ساعت 6 بیمارستان باشم دوست دارم ...
4 فروردين 1392

آخرین سفر شمال(2 نفره)

سلام شازده کوچولو مامان مامانی و بابایی آخرین سفر 2 نفرشونو  رفتن البته شما تو شیمک مامان بودی کلی خوش گذشت رفتیم نمک ابرود هوا عالی بود و مامانی تو هفته 33 از احوالات مامانی: باید بگم که دلم دیگه داره پاره میشه  شما کلی تکون واسه مامان میخوری میدونی دیگه چیزی نمونده اما نمیدونم چرا این روزای آخر زیاد میزون نیستم دوست ندارم از خودم جدات کنم دوست دارم همیشه تو شیمکم باشی دوست دارم صبحا با حرکتا و تکونای تو بلند شم دوست دارم از احوالات بابا:میدونی از یه طرفم بابایی خیلی بی تاب شده همش نگران مامان من همش میگم اونم مثل من 9 ماه حامله بوده باور کن میدونی حسودی نکن ولی تو دنیا اونو...
4 فروردين 1392

بی حوصلگی

یه چند روزیه هم خیلی سرم شلوغه آخه دارم خونه تکونی میکنم هم یه کم حال ندارم هم شما برام اعصاب نذاشتتی هم دیگه غذا نمیخوری هم ماشین بابا فروش نرفته خلاصه همه چی دست به دست هم داده تا من نتونم برات بنویسم همین............................. ...
4 فروردين 1392