طاهای باباطاهای بابا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ورووجک مامانی

خاطرات زایمان

1392/1/4 12:02
1,158 بازدید
اشتراک گذاری

سلام شازده سلام تخم مرغ عسلی مامان سلام عشق خالص

خوب الان که دارم مینویسم شما ٤ روزه ای باورم نمیشه این گار همین دیروز بود بیخیال میخوام برات بگم چی شد

 

استرس داشتم در حد تیم ملی نمیدونم چرا اما کلی گریم میومد با بابا اومدیم خونه مامانم خالم اینا هم اونجا بودن اما من تو دلم آشوبی بود خلاصه که یه شام سبک خوردم بابا گفت میخوای همین جا بمونیم اما گفتم نه آخه خونه راحت ترم شب رفتیم خونه و خورده کاریارو کردم تا صبح همش ١٠ دقیقه ام نخوابیدم ساعت شد ٥  پا شدم دیگه قلبم بوووم بوووم میزد آرایش کردم یه خط چشم زد آب زدم با ریمل و یه کم کرم پودر خلاصه ٥.٥ راه افتادیم همه اومدن مامانم بابام و مادر شوهرم رفتیم بیمارستان

نشستم و یه سری فرم پر کردم بعدش سریع منو بردن بلوک زایمان وووای که نگاه کردن تو لحظه آخر تو چشای همسری و مامانم چقدر سخت بود احساس میکردم دارم میرم که دیگه نیام

با هر جون کندنی که بود رفتم وارد یه راهرو بزرگ شدم پرستاره اومد با خوش رویی گفت برو تو این اتاق همه لباساتو در بیار و بخواب رو تخت از استرس دستشوییم گرفته بود گفتم مبخوام برم دستشویی رفتم واومدم و لباسامو در اوردم خوابیدم رو تخت چشمم افتاد به قفسه ای که اونجا بودرو در کشوهاش یه سری اسم وسایل بود که سوند جزوشون بود وحشت کرده بودم آخه همه گفته بودن درد داره خلاصه خانومه اومد و یه نگاه انداخت من شیو کرده بودم فشارمو گرفت ١٢ رو ٧ بعدش من برد تو یه اتاقی که ٣ تا تخت داشت و ٢تاش پر بود خوابیدم اومدن صدای قلب نینیرو گرفتن ویه ماما اومد تا به کارام رسیدگی کنه

اول خون گرفت دادم برا آزمایش 

دوم یه آنژیو زد به دستم کلی درد داشت از درد گشنم شده بود هیچی نگفتم

سوم به دستم با انسولین تست آنتی بیوتیک زد دیگه نا نداشتم ساعت شد ٧.٥ اومد سوند وصل کنه گفتم بابا مهلت بده نفس بکشم حالم داره بد میشه خلاصه یه ١٥ مینی آنتراک داد اومد سوند زد اصلا درد نداشت حتی یه ذره خودش گفت رفت گفتم اره گفت پس چرا هیچی نگفتی گفتم چون درد نداشت

بگذریم سوار بران کار شدم و رفتم تو اتاق عمل اتاق خیلی بزرگی بود خانوم دکترم اومد گفت بهتره که از نخاع بیهوش شی از نخاع بیهوشم کرد که اونم اصلا درد نداشت

پردرو کشیدن به دختری که بالای سرم بود  گفتم نریا گفت من تا آخرش باهاتم دلم قرص شد داشتم صلوات میفرستادمو دعا میکردم که یه هو دیدم دارم یه تکونای وحشتناکی میخورم به دختره گفتم اومد بیرون گفت نه بابا تازه دارن دلتو تمیز میکنن گفتم چشات داره داد میزنه که دروغ میگی گفت فقط دعا کن

تو اون لحظه ها فقط از خدا طلب آمرزش کردم حالم داشت خراب میشد آخه قشنگ حس کردم که تو دلم داره خالی میشه یه هو پسر نازمو نشونم دادم اون لحضه مثل روز عروسیم بهترین لحظه های زندگیم شد  پسرم این قدر سفیییید  و تمیز بووود که خدا میدونه کلی اشک تو چشمام جمع شد آوردنش و لپشو چسبوندن به صورتم ساکت شد همه شوکه شدن و کلی خندیدن اما فقط خدا میدونه من چه حالی داشتم آوردنم تو ریکاوری من ملنگ بودم همش خوابم میبورد ضربان قلبم کند میشد و پرستاره بیدارم میکرد فقط ٣ دفعه حالم به هم خورد

خلاصه منو آوردن اولین کسی که دیدم محسن نازم بود خدارو شکر کردم که اجازه داد بازم بتونم تو چشماش نگاه کنم اونم خوشحال بود خیلی خیلی مامانمم که دیگه هیچی انقدر گریه کرده بود چشاش پف کرده بود همین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

نازنين مامان اهورا
25 مرداد 91 11:32
نازنين جاااااااااااااااااان

از صميم قلبم بهت تبريك ميگم عزيزم


مرسی عزیز دلم
مامان بهراد
25 مرداد 91 13:05
سلام مامان نمونه
تبریک تبریک به خاطر این اتفاق بزرگ
زیباترین و قشنگ ترین اتفاق زندگی تولد فرزند وقتی مطالبت رو خوندم یاد خودم افتادم خدا رو شکر که هر دوتاتون سالم و سلامتید عزیزم و کار خوبی کردی که بی حسی کمر انجام دادی واسه اینکه بیهوشی خیلی در آینده عوارض داره
باور کن تو تمام اون لحظه ها به یادت بودم و براتون دعا می کردم
با اینکه شناخت خاصی از هم نداریم و تازه با هم آشنا کنیم ولی خیلی برام مهمید.....

مرسی عزیزم باور کن دل به دل راه داره
مامانی
25 مرداد 91 14:38
چرا عکس پسرتو نذاشتی؟


هوز وقت نکردم به خدا ببخشید در اولین فرصت میزارم
غریبه
27 مرداد 91 11:10
فک کنم یادتون رفته تیتره بالارو درست کنین. نینیتون دیکه به دنیا ومده ها


چشم اما هنوز وقت نکردم
مامان جون نی نی
5 مهر 91 14:44
عزیزم من امروز اومدم دیدم گل پسر به دنیا اومده و توی بغلت گرفتیش قدمش مبارک باشه خوشبحالت که دیگه می تونی روی ماهشو ببینی
ببوسش از طرف من


مرسی عزیزم
مامانی
3 آذر 92 1:28
آخی عزیزم. خدا رو شکر همه چی به خوبی پیش رفته. منم دعا کن چون زایمانم نزدیکه البته مال من طبیعیه
نازنین مامان آقا طاها
پاسخ
عزیزم چه مامان شجاعی حتما خاطرشو بنویس بخونیم ایشالله به سلامتی