طاهای باباطاهای بابا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

ورووجک مامانی

بدون عنوان

راستش اول از همه میخام از دوستان خوبی که تازگیا از این وبلاگ دیدن کردن خیلی تشکر کنم و بگم نتونستم وبلاگ بعضیاتونو باز کنم حالا مشکل چیه خدا داند هی ارور میده دوم بگم این هفته زیاد هفته خوبی برامون نبوده پسر یکی یک دونه ی ما دقیقا بعد 10 روز اول محرم تب کرد یه 4 روز فقط تب داشت نه خبری از آبریزش بینی بود و نه خبری از سرفه تا این که روز چهارم بردیمش پیش دکتر و اونم گفت یه کم گوشش و گلوش التهاب داره   فرداش دوباره تنش شد پر دونه اما نه به بدی اون دونه هایی که دفه پیش زده بود (اگه در جریان باشید طاها خان قبلا سرخک گرفته بود)ولی شکر خدا اصلا نه بیقرار بود نه بیحال فرداشم خوب شد تا این جای ماجرا زیاد بد نبود اما بخونید ...
2 آذر 1392

10 شب محرم

آقا طاهای من به روایت تصویر جمعه صبح بلندت کردیم چشماتو باز نمیکردی این قدر کیف کردم که نگو هی بهت میگفتم گهی زین به پشت و گهی پشت به زین نمیشه که همش شما مارو بیدار کنی ........ خلاصه که با آقای پدر و مادر همسری که خدا خیرش بده رفتیم مصلا همایش شیر خوارگان حسینی اینم طاهای من صبح ساعت 7 کلی هم رفتیم جلو دوربین که مارو از تلویزیون نشون بده آخه همه پای گیرنده هاشون نشسته بودن که مارو ببینن که نشونمون ندادن در همین حین خاله فرشته که یکی از دوستای مامانیه با دخمل نازش رو اونجا دیدیم (آیسان جون) خلاصه که شما هم یه حالی از ما جا آوردی که نگو و نپرس خوب شد کمر بندمو بسته بودم وگرنه دو نیم میشد...
25 آبان 1392

محرم

                                                      دلم تو این روزا بد جور گرفتس............... یادمه پارسال تو این روزا علی اصغرت کرده بودم............. خدای من خیلی زود میگذره باورم نمیشه ................ ...
15 آبان 1392

بدون عنوان

عزیزم آقا طاها برا اولین بار داره بستنی رو خودش میخوره آخه کلا مخالف هر چی خوردنیه یه جورم به من نگاه میکرد که یعنی من دارم بستنی میخورم پر رو نشیا خاهر آقا طاها (طناز خانوم) اولین عکس گذر نامه اگر گفتین این چه کاریه؟ اولین لیموشیرین خوری طاها خان ...
8 آبان 1392

روزانه

سلام عزیز دلم اصلا نمیدونم مامانی  روزام چه جوری شب میشه .............. اصلا نمیدونم چرا دیگه مثل گذشته ها بعضی روزا غمگین نیستم................ اصلا نمیدونم چرا دیگه تا 10 و 11 ظهر نمیخابم.............. چرا شبا وقتی میخابی دلم برات تنگ میشه و میشینم فیلمای شمارو میبینم البته با بابایی.... دوست دارم مامان اندر احوالات شما پریشب ساعت 3 شب بود دیدم یه صداهایی از اتاق آقا طاها میاد گوشامو تیز کردم...... هوووووووووو........ ااااااااااااااااا................دد ...............دد................ بععععععععععععععععععععله آقا طاها بیداره و داره واسه خودش آواز میخونه پا شدم رفتم پیشش دیدم با د...
8 آبان 1392

عید قربان

                               عزیزم بهترینم عید قشگت مبارک باشه این روزا دلم بد جور هوای کعبه رو کرده ایشالله خدا قسمت همه بکنه مامان قشنگم 22 مهر همزمان با تولد دایی جونت جشن نامزدیشونم بود ایشالله خوشبخت بشن خیلی خوب بود همه چی از تالار گرفته .......تا غذا و زن دایی خوشگلت و صد البته شما که نقل مجلس بودی قبلش برا شما یه جلیقه و پاپیون مشکی و یه شلوار و پیرهن سفید خریدم خیلی خوشگل شده بودی خیلی خوش گذشت ایشالله همه جوونا خوشبخت بشن از احوالات پدری باید ب...
28 مهر 1392

آتلیه

ب لاخره تونستم شمارو ببرم آتلیه کلا اصلا با اونجا حال نکردی این قدر منو بابایی سعی کردیم که شمارو بخندونیم و بالا و پایین پریدیم تا 2 روز بدن درد داشتیم زودم تموم شد آخه شما نا آروم شده بودی ...
28 مهر 1392