طاهای باباطاهای بابا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

ورووجک مامانی

بی حوصلگی

یه چند روزیه هم خیلی سرم شلوغه آخه دارم خونه تکونی میکنم هم یه کم حال ندارم هم شما برام اعصاب نذاشتتی هم دیگه غذا نمیخوری هم ماشین بابا فروش نرفته خلاصه همه چی دست به دست هم داده تا من نتونم برات بنویسم همین............................. ...
4 فروردين 1392

مامان دوست داره....

میدونی عاشق چیم؟ میدونی چی دوست دارم؟ میدونی چی خوشحالم میکنه؟ مامان دوست داره  عاشق اینه که صبح ها به عشق تو و دیدن لبخندت ساعت 7 با بابایی بیدار شه و برات برنج بار بزاره عاشق اینم که تند تند ظرفارو بشورم و یه هو با صدای فییییییییییییییش برگردم ببینم وووووووووووووووووووای بببببببببببببببله برج سر رفت عاشق اینم که کلی خودم و دعوا کنم که دیدی همه ویتامینش ریخت رو گاز و هی فوت کنم تا بلکه کفاش بره پایین و دیگه سر نره عاشق  خونه ی  جنگ زدمم این خونه که قبلا همیشه بوی تمیزی میداد وووووووووووای بوی تمیز وایتکس اما حالا کلا وایتکس از سبد کالا حذف شده عاشق اینم که بدو بدو لباسارو ج...
27 بهمن 1391

تولد مامی

سلام عمر مامان سلام شازده کوچولوی من دیروز اولین سالگرد تولد نینی بود که تازه خودش مامان شده بود از صبح فقط خدارو شکر میکردم آخه اون بهتری هدیه تولدو امسال به من داد عزیزم مامی صبح روز تولدرفت و برا خودش جشن گرفت هههههه شمارو گذاشتم پیش مامان بزرگ و رفتم آرایشگاه یه سرو سامون به خودم دام اول موهامو رنگ کردم یه کم کوتاه کردم و سشوار کردم اومدم پیش شما ناهار خوردیم و بابا اومد دنبالم بیچاره یادش رفته بود تولد مامیه فکر میکرد جمعس خیلی پکر بود تا شب کلی معذرت خواهی میکرد مرخصی گرفته بود اومد رفتیم بیرون و برام یه انگشترجواهر و یه پالتو و یه شال خرید  کیکم صبح از شیرینی فروشی بی بی خریده بووود آخ که عاشق ک...
10 دی 1391

یلدا 1391

ووووووووووووووووووای نمیدونم چرا تمتم نوشته هام پاک شششششششششششششد اشکال نداره از اول میگم عززم دیشب بلند ترین شب سال بود رفتیم خونه مادر بزرگ من (مامان مهری) کلی خوش گذشت همه کلی رقصیدیم کلی خندیدیم شما هم دلبری میکردی راستی شما 4 ماهت تموم شد       اینم آخر شب ...
1 دی 1391

تولد خاله نگین 20/10/90

دیروز برای خاله نگین جشن گرفتیم، کلی تولد بازی کردیم   تازشم مهرسا و درسا با مامانشون،  مهرپوپولی با مامانو باباش، مامان مهری و بابایی ابراهیم هم بودند کلی خوش گذشت و کلی خاله کادو گرفت         ...
14 مهر 1391

یه حس تازه

میدونی مامانی: نیومده تو به من خیلی چیزا دادی....  ورود به یه بخش ناآشنا از زندگی هزار سوال بی پاسخ انتظاری شیرین تجربه یه حس تازه.... حس تازه ی مادر شدن دسسسسسس بزنید                    ...
14 مهر 1391