یه روز خوب
4 شنبه بود نزدیکای غروب آفتاب تازه پدر خونه از سر کار اومده بود با دست پر و لب خندون اما من نمیدونم چرا کلی خسته بودمو بی انرژی رژلب و یه خط چشم زده بودم برا پنهان کردن خستگیم
یه لیوان چایی براش ریختم تا خستگی در کنه تا نشستم کنارش فهمید خسته ام گفت پا شو پاشو تا ببرمت بیرون یه کم هوا بخوریم منم با خوشحالی حاضر شدم طاها هم طبق معمول با دست پدر حاضر شد و زدیم بیرون
محسن طاهارو گذاشت خونه مامانش گفت هم اون حال و هواش عوض میشه هم شما
طاها که رفت منم شیشه ماشینو تا ته کشیدم پایین و هوای سرد زمستونی و با تمام وجودم حس کردم دستامو کردم تو جیبم و کلی صدای ضبط و زیاد کردم خیلی خوش گذشت دو تایی کلی گشتیم
همییییییییین
راستی موهای طاهارو کوتاه کردم با کلی عکس میام
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی