طاهای باباطاهای بابا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

ورووجک مامانی

روزانه

سلام به همه دوستای گل خودم چند روزی نبودم ببخشید الانم اومده بودم یه سر بزنم برم دلم نیومد با دیدن نظراتتون گفتم یه حال و احوال بکنیم دلمون وا شه از اتفاقات این دو هفته بگم این که من و طاها سرماخوردگی آخرم خوردیم........ حسابیم حال جفدمون بد بوووود طاهارو یه 2 تا دکتری بردم دیدم نخییییر تا پیش دکتر خودش نبرم خوب به شو نیست بچم چشاش بد جور چرک کرده بود صب که پا شد منو صدا میزد با دست چششو نشون میداد که باز نمیشد خلاصه رفتیم دکترو طبق معمول همون صف طولانی از مریض و یه نصف روز کامل با یه بچه اسیر شدنو ساعت 10 رسیدیم خونه یه قطره داده بود برا چشمش یه روزه چشاش و 2 روزه هم سرفه هاش خوبه خوب شد دیگه بگم از این که پدر گ...
23 خرداد 1393

همسرم

همسرم به خاطر تلاش های بی وقفه ات ازت سپاسگزارم ممنونم از این که به خاطر راحتی ما بی بهووونه کار میکنی ممنونم ازت با اینکه این همه سرت شلوغه اما بازم با روی خوش در خونه رو باز میکنی ممنونم ازت به خاطر ادامه تحصیلت تو این وضعیت گرفتاریت ممنونم که بهترینه بهترین هارو همیشه برای ما خواستی ممنونم که وجودت را بی منت در اختیار ما قرار میدی ممنونم ازت که تا به حال هیچ چیز را از ما درییییییییییغ نکردی ممنونم ازت به خاطر پشتکار فراوووانت ممنونم ازت که ذره ای نامید نمیشی ممنون به خاطر اعتقاداتت ممنونم ممنون ...
13 ارديبهشت 1393

عکس

طاها لباس عیدشو امتحان میکنه    طاها و پدرش اولین بار سوار اوبوس  طاها تو آرایشگاه دست مادرم درد نکنه  ساعت 7 صب روز قبل عید روز عید طاها آمادس  سفره هفت سین ما  سفره هفت سین مادر بزرگم  یه روز مونده به عید  مهمونیه عید دیدنی خونه مادرم  بلز کوچولو طاها  داریم میریم مسافرت  طاها و پدری چمخاله طاها و پدر بزرگ کنار دریا زیر بارون من و طاها طاها و دوست خوبش 13 به در طاها و یه خاله ی شیطون ...
21 فروردين 1393

اولین پست سال (سال اسب)93

گل پسر مامان تاج سر مامان دیروز سالگرد ازدواج مامان  و بابا بود و من از صبحش فقط خدارو شکر میکردم هم به خاطر وجود نازنینت هم به خاطر داشتن همسری مهربون یادش به خیر 5 سال گذشت خیلی زوووووووووووود چه روز خوبی بود......... خب بگم از آخر سال 92 تا اوایل سال93 سال 92 خیلی سال خوبی برامون بود اتفاقای خوب زیاد افتاد الهی شکر آخرای سال همه مشقول خرید و خونه تکونی بودن ما هم همین طور یه چندروزی گفتم یکی بیاد کمکم تا هم شما خیلی اذیت نشی هم من خدا به پدرت خیر بده کارای خونمون که تموم شد با بابا میرفتیم خرید برا شما کلییییییییییی خرید کردم تو عید هر کی میدیدتت ضعف میکرد خیلی ناز شده بودی دوباره بردمت آرایشگاه...
21 فروردين 1393
1