طاهای باباطاهای بابا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

ورووجک مامانی

تولد خاله نگین 20/10/90

دیروز برای خاله نگین جشن گرفتیم، کلی تولد بازی کردیم   تازشم مهرسا و درسا با مامانشون،  مهرپوپولی با مامانو باباش، مامان مهری و بابایی ابراهیم هم بودند کلی خوش گذشت و کلی خاله کادو گرفت         ...
14 مهر 1391

یه حس تازه

میدونی مامانی: نیومده تو به من خیلی چیزا دادی....  ورود به یه بخش ناآشنا از زندگی هزار سوال بی پاسخ انتظاری شیرین تجربه یه حس تازه.... حس تازه ی مادر شدن دسسسسسس بزنید                    ...
14 مهر 1391

عشق من..

تا حالا شده یه نفر تورو بیشتر از اونی که خودت،خودتو دوست داری، دوست داشته باشه ؟؟؟ دوست دارم همسری نمیدونم چه واژههایی میتونه احساسمو بیان کنه .... میخوام ازت برای همه چیز تشکر کنم برای مهربونیات ،صبور بودنت،احساسات  قشنگت دوست دارم عزیزم تا بینهایت ...
14 مهر 1391

هفته هشتم

عزیز تو دلی مامان میخوام یه سری واست حرف نا گفته بگم... میدونی یه ٢ ماهی بود که ما تورو از خدا خواسته بودیم خدا جون هم زودی جواب مارو دادو تورو انداخت تو دل مامانی. راستش بابایی خیلی مامانو دوست داره اون منو از ٢ ماه پیش برد دندون پزشکی و تمام دندونامو درست کرد بعدشم منو برد یه چکاب کامل تا اگه خدا خواست و به ما یه نینی داد من مشکلی نداشته باشم بابایی خیلی زحمت میکشه هر چیزی که من و تو هوس میکنیم زودی تهیه میکنه راستش امروز اربعین حسینی دلم یه کوچولو گرفته خاله رزی امروز نذری داشت رفتیم اونجا همه چیز خوب بود ...
14 مهر 1391

امروز جمعه

٣٠/١٠ بابایی خیلی سرش شلوغه کلی درس داره اخه این هفته امتحاناش شروع میشه الانم نشسته داره درس میخونه منم که دارم برای تو مینویسم راستی گفتم بابا بزرگت یه ماشینه خوشگل خریده دایی نادر هم خریده و خیلی خوشحاله دایی هر روز قربون صدقه تو میره خیلی دوست داره مامان آزی هم همینطور اون همش به من غذاهای مقوی میده تا تو جون بگیری بابایی هم که دیگه نگو هر جا میره تو هر فروشگاه که لباس کوچمولویی میبینه میخواد بخره هر وقتم منو میبینه میگه: دخترم این چه شلواری پوشیدی تو نومو میکشی آخر .مویز میخوری ؟صبحانه شیر و زرده تخم مرغ میخوری ؟ ...
14 مهر 1391

اولین برف زمستونی

دیروز اولین برف زمستون اومد خدارو شکر آخه هوا خیلی کثیف شده بود با اینکه من اصلا بیرون نرفتم اما یه دفه خیلی دلم هوای قدیمارو کرد آخه قدیما تا برف میومد میرفتیمو تا شب برف بازی میکردیم البته الان واسه بیرون نرفتنم یه دلیل خیلی قشنگ دارم دلیلشم توییی عزیزم نشستم و از پشت پنجره بیرونو تماشا کردم یه دفعه با خودم گفتم کاشکی تو بودی میرفتیم با هم کلی برف بازی میکردیم راستی دیروز رفتم سونو با بابا محسن و مامی آزی اونا کلی ذوق کردن قلبتم میزد یه کوچولو بود خودتم همش21 میلی بودی این قدر کوچمولو بودی تازه دست و پاهات داشت جوونه میزد وقتی دیدمت خیلی خوشحال شدم خدارو کلی شکر کردم ازش خواستم هرکی که دلش نی نی میخوادو...
14 مهر 1391

خواب تو

سلام عسل مامان خوبی ؟ جات گرم و نرم؟ مامانی دیشب وقتی لالا بود خوابتو دید...میخوای بگم چه جوری بودی؟ اولا تو پسر بودی یه پسر ناز ناز من از صدای خنده های خودم از خواب بیدار شدم  آخه تو با این که تازه به دنیا اومده بودی نشسته بودی و با تعجب به ما نگاه میکردی خیلی باحال بود  چشمات هم رنگ بابا بزرگت بود منظورم بابای محسن آ خه اون چشاش آبیه پوست صورتت سفیییییید مثل برف بود در کل کلی خوشحال بودم و کلی ذوق کردم   دوست دام.البته بگما هر جوری باشی مامی کلی دوست داره ...
14 مهر 1391

دلتنگی

سلام عسل مامان دلم برات( .) این قدر شده واقعا دوست داشتم پیشم بودی دل تنگتم عزیزم راستی مامانی یه کم بد غذا شده نمیدونم چرا ؟ خودت خوبی سلامتی نازم؟ 27 بهمن وقت تست غربالگری دارم انشاالله که سالمو سلامت باشی بابایی خیلی به فکرته منو و بابایی دوست داریم ...
14 مهر 1391

غربالگری تو

سلام عشق مامان و بابا الان که دارم برات مینویسم تو اداره بابایی هستم نشستم تا جواب آز اماده شه بریم با بابایی بگیریم بابایی از صبح خیلی زحمت مارو کشید سر کار نرفتو دنبال کارای من بود همش مامانی از صبح ساعت ٦ بیدار بود آخه چرا دروغ یه کم استرس داشتم بابایی ساعت ٧ پا شد رفت حمام منم صبحانه خوردم و با هم رفتیم از نیلو کلی شلوغ بود از خون دادم و پرستاره ادرس یه سونو داد گفت برید اونجا سونو تو ونک بود رفتیمو یه یک ساعتی معطل شدیم نوبت مامانی رسید ..... من کلی ضربان قلبم بالا رفته بود رفتم تو خوابیدم رو تخت یه تلویزیون بالا سرم بود که میتونستم تورو خوب ببینم ماشالا خیلی از دفعه پیش بز...
14 مهر 1391