طاهای باباطاهای بابا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

ورووجک مامانی

خاطرات زایمان

سلام شازده سلام تخم مرغ عسلی مامان سلام عشق خالص خوب الان که دارم مینویسم شما ٤ روزه ای باورم نمیشه این گار همین دیروز بود بیخیال میخوام برات بگم چی شد   استرس داشتم در حد تیم ملی نمیدونم چرا اما کلی گریم میومد با بابا اومدیم خونه مامانم خالم اینا هم اونجا بودن اما من تو دلم آشوبی بود خلاصه که یه شام سبک خوردم بابا گفت میخوای همین جا بمونیم اما گفتم نه آخه خونه راحت ترم شب رفتیم خونه و خورده کاریارو کردم تا صبح همش ١٠ دقیقه ام نخوابیدم ساعت شد ٥  پا شدم دیگه قلبم بوووم بوووم میزد آرایش کردم یه خط چشم زد آب زدم با ریمل و یه کم کرم پودر خلاصه ٥.٥ راه افتادیم همه اومدن مامانم بابام و مادر شوهرم رفتیم بیمارستان ...
4 فروردين 1392

کهیر بارداری من

سلام به وروجک تو دلی مامان میدونی نینی نازم چند روز دیگه میای بغلم دلم برات تنگ شده کلی میدونی از احوالات مامانی باید بگم بد کهیر زدم من به جفتم حساسیت دادم و کلی کهیر رو پاهام و دستام زدم و کل شیمکم و شبا تا صبح میخارن اونم چه خارشی این قدر میخارونم که نفسم دیگه بالا نمیاد رفتم دکتر گفتن هیچ کاریش نمیشه کرد اشال ند اره اشال نداره از احوال باباییی اونم کلی نگران منه و کلی غصه میخوره اما تورو خیلی دوست د اره ما تمام کارارو کردیم و منتظر شما هستیم کوشولوی من بیمارستانم رفتم و کلی سوال کردم وکارامونو کردیم ایشالله که شما  سالم بیای تو بغل مامان وبابا دکتر گفت 22 ساعت 6 بیمارستان باشم دوست دارم ...
4 فروردين 1392

آخرین سفر شمال(2 نفره)

سلام شازده کوچولو مامان مامانی و بابایی آخرین سفر 2 نفرشونو  رفتن البته شما تو شیمک مامان بودی کلی خوش گذشت رفتیم نمک ابرود هوا عالی بود و مامانی تو هفته 33 از احوالات مامانی: باید بگم که دلم دیگه داره پاره میشه  شما کلی تکون واسه مامان میخوری میدونی دیگه چیزی نمونده اما نمیدونم چرا این روزای آخر زیاد میزون نیستم دوست ندارم از خودم جدات کنم دوست دارم همیشه تو شیمکم باشی دوست دارم صبحا با حرکتا و تکونای تو بلند شم دوست دارم از احوالات بابا:میدونی از یه طرفم بابایی خیلی بی تاب شده همش نگران مامان من همش میگم اونم مثل من 9 ماه حامله بوده باور کن میدونی حسودی نکن ولی تو دنیا اونو...
4 فروردين 1392

بی حوصلگی

یه چند روزیه هم خیلی سرم شلوغه آخه دارم خونه تکونی میکنم هم یه کم حال ندارم هم شما برام اعصاب نذاشتتی هم دیگه غذا نمیخوری هم ماشین بابا فروش نرفته خلاصه همه چی دست به دست هم داده تا من نتونم برات بنویسم همین............................. ...
4 فروردين 1392

مامان دوست داره....

میدونی عاشق چیم؟ میدونی چی دوست دارم؟ میدونی چی خوشحالم میکنه؟ مامان دوست داره  عاشق اینه که صبح ها به عشق تو و دیدن لبخندت ساعت 7 با بابایی بیدار شه و برات برنج بار بزاره عاشق اینم که تند تند ظرفارو بشورم و یه هو با صدای فییییییییییییییش برگردم ببینم وووووووووووووووووووای بببببببببببببببله برج سر رفت عاشق اینم که کلی خودم و دعوا کنم که دیدی همه ویتامینش ریخت رو گاز و هی فوت کنم تا بلکه کفاش بره پایین و دیگه سر نره عاشق  خونه ی  جنگ زدمم این خونه که قبلا همیشه بوی تمیزی میداد وووووووووووای بوی تمیز وایتکس اما حالا کلا وایتکس از سبد کالا حذف شده عاشق اینم که بدو بدو لباسارو ج...
27 بهمن 1391

تولد مامی

سلام عمر مامان سلام شازده کوچولوی من دیروز اولین سالگرد تولد نینی بود که تازه خودش مامان شده بود از صبح فقط خدارو شکر میکردم آخه اون بهتری هدیه تولدو امسال به من داد عزیزم مامی صبح روز تولدرفت و برا خودش جشن گرفت هههههه شمارو گذاشتم پیش مامان بزرگ و رفتم آرایشگاه یه سرو سامون به خودم دام اول موهامو رنگ کردم یه کم کوتاه کردم و سشوار کردم اومدم پیش شما ناهار خوردیم و بابا اومد دنبالم بیچاره یادش رفته بود تولد مامیه فکر میکرد جمعس خیلی پکر بود تا شب کلی معذرت خواهی میکرد مرخصی گرفته بود اومد رفتیم بیرون و برام یه انگشترجواهر و یه پالتو و یه شال خرید  کیکم صبح از شیرینی فروشی بی بی خریده بووود آخ که عاشق ک...
10 دی 1391

یلدا 1391

ووووووووووووووووووای نمیدونم چرا تمتم نوشته هام پاک شششششششششششششد اشکال نداره از اول میگم عززم دیشب بلند ترین شب سال بود رفتیم خونه مادر بزرگ من (مامان مهری) کلی خوش گذشت همه کلی رقصیدیم کلی خندیدیم شما هم دلبری میکردی راستی شما 4 ماهت تموم شد       اینم آخر شب ...
1 دی 1391